مجموعه بهترین اشعار سنایی غزنوی؛ با گزیده شعر عاشقانه و زیبا

مجموعه بهترین اشعار سنایی غزنوی؛ با گزیده شعر عاشقانه و زیبا

سنایی غزنوی از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی در قرن پنجم و ششم هجری است. در این مطلب مجموعه ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بلند بسیار زیبای سنایی غزنوی را گردآوری کرده ایم. در ادامه با ما همراه باشید.

زیباترین اشعار سنایی غزنوی

جمالت کرد جانا هست ما را

جلالت کرد ماها پست ما را

دل آرا ما نگارا چون تو هستی

همه چیزی که باید هست ما را

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری

احد بی‌زن و جفتی، ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت

تو جلیل‌الجبروتی، تو نصیرالامرایی

زان سوزد چشم تو زان ریزد آب

کاندر ابروت خفته بد مست و خراب

ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب

هر مست که او بخسبد اندر محراب

بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز

گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او

ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای

یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو

از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

از عشق ندانم که کیم یا به که مانم

شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم

از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی

دل سوخته پوینده شب و روز دوانم

اشعار عاشقانه سنایی

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع

عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

اندوه تو دلشاد کند مرجان را

کفر تو دهد بار کمی ایمان را

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

با درد تو گر طلب کند درمان را

«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند

آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم

ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار

مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم

حال ببین پیش بپرس از همه

تا تو نگویی به زبان منست

دوش مرا گفت که آن توام

آن منست ار چه نه آن منست

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده

دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی

ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

روزی بت من مست به بازار برآمد

گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد

صد دلشده را از غم او روز فرو شد

صد شیفته را از غم او کار برآمد

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی

تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی

هر چند بسوختی به هر باب مرا

چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا

زین بیش مکن به خیره در تاب مرا

دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای

بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل

نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد

کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

گلچین اشعار سنایی غزنوی

رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر

باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد

در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین

فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد

گر نخواندی «رحمهللعالمین» یزدان ترا

در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

چون “لعمرک”گفت اینجای دیگر”والضحی”

گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

از برای کشتن ما چند تازی اسب کین

کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع

گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد

هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

گفتی که «نخواهیم تو را گر بت چینی!»

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی، بنشینم

بر دیده خویشت بنشانم ننشینی

جان جهان خواند مرا آن صنم

تا بزیم جان جهان منست

کیست درین عالم کو را دگر

یار وفادار چنان منست

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور

که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی

که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

شعر دو بیتی زیبای عاشقانه

با دل گفتم: چگونه‌ای، داد جواب

من بر سر آتش و تو سر بر سر آب

ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب

افتاده چنین که بینیم مست و خراب

دارم سر خاک پایت ای دوست

آیم به در سرایت ای دوست

آنها که به حسن سرفرازند

نازند به خاکپایت ای دوست

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست

هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل

و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

رشک ست بتان را ز بناگوش و خط او

گویند که بر برگ گلش خار برآمد

آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد

تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد

و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار

پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

احسنت و زه ای نگار زیبا

آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست

کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان

آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه

تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم

بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم

با تو چکنم به جز مدارا

نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد

به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد

وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد

بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد

چون رای تو هست کشتن من

راضی شده‌ام برایت ای دوست

خون نیز ترا مباح کردم

دیگر چکنم به جایت ای دوست

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت

نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا

حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم

تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت

چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای

تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم

مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح

برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

در دست منت همیشه دامن بادا

و آنجا که ترا پای سر من بادا

برگم نبود که کس ترا دارد دوست

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی

که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش

زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

دوست چنان باید کان منست

عشق نهانی چه نهان منست

عاشق و معشوق چو ما در جهان

نیست دگر آنچه گمان منست

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم

گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود

حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا

وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

گر بگریزم ز صحبت نااهلان

کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

این رنگ نگر که زلفش آمیخت

وین فتنه نگر که چشمش انگیخت

وین عشوه‌نگر که چشم او داد

دل برد و به جانم اندر آمیخت

بگریخت دلم ز تیر مژگانش

در دام سر دو زلفش آویخت

افتاد به دام زلف آن بت

هر دل که ز چشمکانش بگریخت

بفروخت دل من آتش عشق

وانگاه بدین سرم فرو ریخت

بر خاک نهم به پیش آن روی

کین عشق مرا چو خاک بر بیخت

آنی که قرار با تو باشد ما را

مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسی به گرد سر برگردم

آخر سر و کار با تو باشد ما را

5/5 - (1 امتیاز)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *