انشای زیبا در مورد صدای آبشار
چشمانم را میبندم. در تصوراتم باز به همانجا خواهم رفت. جایی که پناهگاه فکر خسته و آشفته من است.
کفش های کتانی ام را بیرون می آورم و اجازه می دهم پاهای داغم با خیسی چمن های سبز تماس پیدا کنند. نفس عمیقی میکشم و ریه هایم را از هوای آزاد پر میکنم. صدایی به گوشم میخورد. صدایی آشنا.
مگر می شود صدای برخود آبشار با صخره ها را شنید و لبخند نزد؟ مگر می شود بوی رطوبت و نم هوا را که محصول وجود آن آبشار زیبا بودند را حس کرد و در آن خدا را ندید؟
صدای آبشار موسیقی طبیعت است. موسیقی زنده و الهام بخشی که همچون لالایی مادر بر جانم طنین می نوازد. به درختان سبز و انبوه آن اطراف نگاهی می اندازم. همه بوی زندگی می دهند و از اینکه آبشاری زیبا همچون مادر برایشان شب و روز موسیقی طبیعت را مینوازد خرسند اند.
با همان پاهای برهنه به سمت آبشار قدم بر میدارم. هرچه به آن نزدیک تر می شوم گوش هایم بیشتر از صدای دلنوازش پر میشوند. کم کم به صدای زیبایش عادت میکنم گویی از همان بدو تولد هر روز و هر ساعت آن را شنیده ام.
خنکی آبشار تضاد دلچسبی با پاهایم ایجاد میکند و روحم را به پرواز در می آورد. روحم رقص کنان دور درختان سبز می چرخد و دوباره به من ملحق می شود. جلوتر می روم و حالا آب تا زانو هایم می رسد. شلوارم خیس میشود اما اهمیت نمی دهم و باز تمام حواسم را به ترکیب صدای جادویی آبشار و آواز پرندگان می دهم. گویی دوباره متولد شده ام. خم می شوم و تکه سنگی بر می دارم. سرد و خیس است و مثل همیشه مقاوم!
دوباره به منظره اطرافم نگاه می اندازم. در عمرم چیزی به این زیبایی ندیده بودم. گویی خدا قلمش را در دست گرفته بود و از هر چیز بهترینش را کشیده بود. ترکیب آبشار و صخره ها و درخت های تنومند و سبز زندگی را برایم معنا می کرد. صدای آبشار طوری روحم را نوازش می کرد که انگار که از بهترین ساز های دنیا خارج می شد.
چشمانم را باز کردم و آن مکان زیبا و آبشار جادویی محو شدند. اما دیگر نمی توانستند از خاطرم خارج شوند. هربار کافی بود چشمانم را ببندم و دوباره به همان دنیای جادویی قدم بگذارم. در این بین یک چیز به من تکلیف شده بود و من آن را خوب می فهمیدم:
صدای آبشار صدای زندگیست. صدای روح است. داروی غم و مسکن درد است. این صدا صدای خداست.!