انشای زیبا در مورد توصیف دریا (ادبی و عادی)
آبی بی کران! دریا را می گویم … از این جا که من ایستاده ام تا چشم کار می کند آب است و آب، هیچ وقت نمی توانی انتهایش را ببینی فقط رنگ آبی خوشرنگ اش چشم ها را محسور می کند و موج های کوچک و بزرگی که به سویت می فرستد دستانت را نوازش می کند.
دریا آن قدر بزرگ است که همه ی حس های آدمی را می توان به دلش سپرد، او همه ی عشق ها، دلتنگی ها و غم ها و شادی ها را در دلش جا کرده و آن ها را با موج هایش می شوید و صیقل می دهد.
دریا خورشید را شیفته ی خود می کند فکر می کنم به همین خاطر است که خورشید هنگام غرب خون گریه می کند و دریای بی کران او را در افق به آغوش می کشد و برای مدتی در دامان خویش پنهان می کند تا ماه هم بتواند معشوقش دریا را تماشا کند، این بار ماه و دریا در کنار هم شکوه و زیبایی را معنا می بخشند.
سنگ ها و صخره ها نیز چنان دل به دریا داده اند که با سیلی محکم موج ها جا نمی زنند و هرگز او را ترک نمی کنند و محکم و استوار نا آرامی اش را تاب می آورند تا موقع آرامش، موج ها بوسه را به سمت شان روانه کنند.
دریا، این آبی بی کران، گاه چنان آرام است که دلت می خواهد بر موج هایش سوار شوی و دل دریا را بشکافی و جایی در آن میان تا انتهای جهان ماندگار شوی تا او مهرش را نثارت کند و از هر چه زیبایی ست بی نیاز شوی.
اما گاهی نیز آن چنان دلگیر و خشمگین می شود که گویی غم جهان به دل دارد و غصه آن قدر غمگین اش می کند که هر چه آب دارد را بلند می کند و به این طرف و آن طرف می زند، در این هنگام دیگر خبری از آن رنگ آبی نیست، دریا به رنگ تیره در می آید و هر چه در اطرافش باشد را خراب می کند و وحشت در دل ساکنانش می اندازد.
در مقابل خشم دریا کاری از کسی بر نمی آید و تنها باید صبر کرد تا او خودش آرام بگیرد و موج ها در دلش فرود بیایند.
موجودات ساکن دریا خانه ای به وسعت دریا دارند، بزرگ، بی انتها، بی مرز … در واقع دریا هم خانه ی آن ها و هم مادر شان است که این چنین با مهر همه ی آن ها را در دلش جا داده و بی چشم داشت هر چه دارد را نثارشان می کند.