رمان درهی رویاهای سرگردان از مائده فلاح

در این پست از مجله روز رمان درهی رویاهای سرگردان از مائده فلاح را اماده کردیم.برای دانلود رمان درهی رویاهای سرگردان از مائده فلاح در ادامه پست همراه ما باشید.
بخشی از رمان درهی رویاهای سرگردان از مائده فلاح
از همان جا راهش را به سمت اتاق حاجخانم کج کرد:
-ژاکت مشکی حاجخانم دم دسته؟
و حاجخانم بلافاصله جواب داد:
-روی تخته.
به بقیه نگاه کردم، اول از همه به آقاکیوان! میخواستم ببینم آنها هم مثل من حس میکنند رفتار بهزاد تغییر کرده است یا نه. آقاکیوان به کیان توصیه میکرد روی تیشرت آستینکوتاهش پیراهن بپوشد.
عمه به آشپزخانه برگشته بود و شیرینیهای داخل ظرف را بیشتر میکرد و حاجخانم آستین بلوزش را پایین میداد. فقط من گم شده بودم میان کورهراه ناشناختهای به اسم بهزاد!
بعد از برداشتن مانتوی کوتاه کتانم به آشپزخانه رفتم. تنها من و عمه داخل خانه مانده بودیم. نیمنگاهی به من کرد و با اشاره به ظرف شیرینی گفت:
-کیوان همه چی رو برد، من پیشدستیها رو میبرم، تو هم شیرینی رو بیار.
سری تکان دادم و شانهبهشانهاش رفتم. حین قدمبرداشتن پرسید:
-سردرد که نداری دیگه؟
در را برایش نگه داشتم تا بیرون برود:
-نه بابا، خوبم!
کیان دور میز چرخ میخورد و بقیه روی مبل نشسته بودند. تمام حواسم را به ظرف شیرینی دادم و آن را وسط میز گرد شلوغ گذاشتم. بهزاد داشت کمک میکرد حاجخانم چایش را بنوشد.
میخواستم ببینم عمه کجا مینشیند تا کنارش بنشینم، اما او روی مبلی که بین آقاکیوان و حاجخانم بود، نشست و من ماندم با دو مبلی که یکی کنار بهزاد و دیگری کنار آقاکیوان بود.
روی مبل کنار بهزاد نشستم، فرصت بیدردسری دست داده بود تا نزدیکش باشم! نگاهش نکردم تا بدانم عکسالعملش چیست. فقط از تکانخوردنش متوجه شدم در جایش جابهجا شده است.
عمه دست به کار شده بود و لیوانهای چای را از سینی برمیداشت و مقابلمان میگذاشت. به بهزاد که رسید، گفت:
-تو که کم مونده یه پتو بکشی دور حاجخانوم، خودت چرا با یه تکپیرهن اومدی؟ تازه آستینتم زدی بالا!
سلام رمان هنوز در حال تایپه؟